آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

آراد نبض زندگی

تولد خاله سمانه...

زندگی مامان... هفته پیش تولد خاله سمانه بود... کلی مهمون دعوت کرده بودن... از دوستای خاله گرفته تا دوستای من و عزیز جون... قربون پسر گلم برم که توی مراسم اصلا اذیتم نکرد... همش توی بغل عزیز جون خوابیده بود...توی گوشهات هم با پنبه پر کرده بودم تا صدای بلند آهنگ اذیتت نکنه... برای خاله جون کادو پول دادیم که خودش بره هر چی دوست  داره بگیره... اینم چند تا ازعکسای تولده که با ساغر ولیوزا گرفتی...   ...
16 مرداد 1391

آرادی حموم رفته...

با پسر گلم دو تایی رفته بودیم حموم... من حمومت کردم دادم تا بابایی برات لباس بپوشونه.... از حموم که اومدم بیرون دیدم بابایی تورو گذاشته جلوی بخاری تا سرما نخوری و خودشم داره ازت عکس میگیره... منم عکسارو گذاشتم توی وبت... اینم عکسای پسر ملوسم بعد از حموم...   ...
16 مرداد 1391

پسر گلم با نایلون کیف میکنه...

سلام عمر مامان... قبل از این که به دنیا بیای دو تا سنبل برای خونمون گرفته شده بود... سنبل ماه فروردین برای من و سنبل ماه بهمن برای بابایی..     چون نمیدونستیم دقیقا چه ماهی بدنیا میای برات نگرفتیم... چند روز پیش یکی از دوستام زنگ زد و گفت که یه سنبل برات گ رفته... وقتی سنبل و آورد توی یه نایلون گذاشته بود... وقتی داشتم از نایلونش درش میاوردم توی بغلم بودی از صدای خش خش نایلون هم چین به وجد اومدی و قهقهه زدی که من از تعجب نمیدونستم چی بگم... عصری که رفتیم خونه و بابایی هم اومد برات یه نایلون دادم تا بابایی هم ببینه که چه کیفی میکنی از صدای خش خش نایلون... بعدشم چند تا ازت عکس گرفتم ....   ...
16 مرداد 1391

تولد نی نیه خاله فرزانه(دوست مامان)...

سلام عشق مامان... امروز اومدم تا یه پست باحال برات بزارم و اونم اینه که بالاخره پسر ناناز خاله فرزانه هم به دنیا اومد...یه پسر ریزه میزه و خیلی دوست داشتنی...اسمشم گذاشتن ائلمان...                                                خاله فرزانه یکی از دوستای صمیمیه مامانیه که اهل شیرازه و عروس تبریز شده...من و فرزانه جون چهار سال پیش به طور اتفاقی با هم آشنا شدیم و این آشنایی منجر شد که دوستای خانوادگی صمیمی برای هم بشیم.....
16 مرداد 1391

گردش در باغ...

سلام گل گلابم... پست امروزمون مربوط میشه به گشت و گذارمون در باغ....یه چند وقتی میشد که درست و حسابی بیرون نرفته بودیم تا اینکه چند روز پیش تصمیم گرفتیم که یه سری بریم شهرستان و از هوای پاک باغ استفاده کنیم... با اینکه سفرمون کوتاه بود ولی خیلی خوش گذشت...دوربینمون با خودمون نبرده بودیم واسه همین چند تا عکس با موبایلم گرفتم که پایین برات پست میکنم.... اینجا تو راه بودیم که روی پام خوابت گرفت.... مگه میزاری یه عکس درست و حسابی ازت بگیرم....   ...
16 مرداد 1391